کار و فناوری فین هرمزگان

کار و فناوری فین هرمزگان

مقاله - نمونه سوال -طرح های اره مویی- انیمیشن - فیلم -طرح درس - فعالیت کارگاهی - رایانه - سرگرمی
کار و فناوری فین هرمزگان

کار و فناوری فین هرمزگان

مقاله - نمونه سوال -طرح های اره مویی- انیمیشن - فیلم -طرح درس - فعالیت کارگاهی - رایانه - سرگرمی

سپرهای خوردنی برای بدن

پرتقال و سایر اعضای خانواده مرکبات که حاوی مقادیر قابل توجهی ویتامین ث هستند به ارتقاء و تقویت سیستم ایمنی بدن کمک می کنند.

اگر می خواهید که سیستم ایمنی بدن خود را تقویت کرده و به بسیاری از بیماری ها مبتلا نشوید این مطلب را مطالعه کنید.

به گزارش باشگاه خبرنگاران تقویت سیستم ایمنی بدن انسان یکی از مهمترین راه ها برای پیشگیری از ابتلاء به بیماری های گوناگون است و توسط بسیاری از پزشکان و متخصصان تغذیه به عنوان راه حلی ارزا قیمت و ساده برای پیش گیری از بیماری مطرح می شود. در این مطلب قصد داریم تا شما را با 5 ماده غذایی که به تقویت سیستم ایمنی بدن کمک می کند آشنا کنیم.

                    گوشت

گوشت گوساله
گوشت گوساله حاوی ماده معدنی "روی" است که نقش بسیار مهمی در تولید گلبولهای سفید دارد. همان طور که می دانید گلبولهای سفید در حکم سربازان و لایه دفاعی بدن در برابر بیماری ها و عوامل ایجاد بیماری هستند.

ادامه مطلب ...

استفاده از سیب زمینی برای درمان آلزایمر

 www.iransalamatzi.mihanblog.ir

 

 ویروسی که معمولاَ سیب زمینی ها را آلوده می کند ، شباهت قابل توجهی به یکی از پروتئین های اساسی شرکت کننده در بیماری آلزایمر به نام AD دارد .

محققان با استفاده از این ویروس توانستند آنتی بادی تولید کنند که می تواند

 جلوی حمله AD را بگیرد و یا حداقل اثر آن را کاهش دهد .

  ادامه مطلب ...

بخشندگی و محبت


                          http://teeteel.notkade.com/wordpress/wp-content/uploads/2012/06/1741-16-936037i195-siz-1443-200x100.jpg

بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.

روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.

بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود.

مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد. ...

زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.

مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.

او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند. 

بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:«خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى.

اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى!

داستان ( شرط استخدام )

یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت . به این منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت! پرسش این بود : شما در یک شب ، در حال رانندگی هستید . از جلوی یک ایستگاه اتوبوس می گذرید ، سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند : « یک پیرزن که در حال مرگ است ، یک پزشک که قبلا جان شما را نجات داده است و یک خانم یا آقا که در رؤیاهایتان خیال ازدواج با او را دارید »

می توانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید . کدام یک را انتخاب خواهید کرد ؟ دلیل خود را شرح دهید . پیش از اینکه ادامه حکایت را بخوانید شما هم کمی فکر کنید!

مسلما این آزمون نمی تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد : پیرزن در حال مرگ است ، باید او را نجات دهید . هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد . یا باید پزشک را سوار کنید زیرا پیش از این جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که می توانید جبران کنید . اما شاید هم بتوانید بعدا جبران کنید . باید شخص مورد علاقه تان را سوار کنید ، زیرا اگر این فرصت را از دست بدهید ممکن است هرگز قادر نباشید مانند او را پیدا کنید .

از مجموع افرادی که در این آزمون شرکت کردند ، فقط یک نفر پاسخ درست داد ، ولی دلیلی برای پاسخ خود نداشت ! او نوشته بود : « سوییچ را به پزشک می دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس می مانیم »

قصه ی طنز اما پر مفهوم لاک پشت ها!

 

 

 

یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند.
از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند.
در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند.
برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند.
بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!

پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند.
بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.

لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!

او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره.
خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.

سه سال گذشت … و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال … شش سال … سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده.
او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.

در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!!!!!!!

نتیجه اخلاقی:
بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم.

 

داستان طنز آسانسور

 

asansor

روزی، یک پدر با پسرش وارد یک مرکز تجاری می شوند. پسر متوجه دو دیوار براق نقره ای رنگ می شود که به شکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره به هم چسبیدند، از پدر می پرسد: این چیست ؟

پدر که تا به حال در عمرش آسانسور ندیده می گوید:

پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیده ام، و نمی دانم.

در همین موقع آن ها زنی بسیار چاق را می بینند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقره ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم جدا شد ، و آن زن خود را به زحمت وارد اتاقکی کرد. دیوار بسته شد. پدر و پسر، هر دو چشمشان به شماره هایی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی رفت. هر دو خیلی متعجب تماشا می کردند که ناگهان، دیدند شماره ها به طور معکوس و به سرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقره ای باز شد، و آن ها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله ای از آن اتاقک خارج شد.

پدر در حالی که نمی توانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت: پسرم، زود برو مادرت را بیار اینجا…

داستان کوتاه وخواندنی حتما دلیلی دارد …

 

fun908

 

 

مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.
اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد…
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم…
مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود…!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.
از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.
علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم…

داستان خواندنی (شتر گران )

fun912

 

 

مردی شترش را گم کرده بود. سوگند خورد که اگر شترش را پیدا کند آن را به یک درهم بفروشد. پس از مدتی شتر پیدا شد.
صاحب شتر برای این که به سوگندش عمل کرده باشد، گربه ای را به گردن شتر بست و آن را به بازار برد و برای فروش عرضه کرد. شخصی برای خرید پیش آمد و گفت: شتر را به چه قیمتی می فروشی؟ گفت: یک درهم، مشتری که دید قیمت ارزان است، فوری یک درهم به مرد داد که شتر را بخرد، اما صاحب شتر گفت: شتر را با گربه ای که در گردنش آویزان است می فروشم و قیمت گربه چهار صد درهم است. مشتری گفت: این شتر چه ارزان است اگر چنین قلاده ای در گردن نداشت.

منبع:asriran.com

پاورپوینت جالب : داستان شکار میمون و موز های زندگی

برای دانلود روی لینک زیر کلیک کنید

جالبه حتما دانلود کنید


برگرفته از سایت هشت بهشت