،به دنیای حرفه و فن خوش آمدید...... کار و فناوری، تحقیق، اقدام پژوهی، مقالات آموزشی و تربیتی، کاردستی، ضرب المثل، طرح مشبک، معرق و منبت کاری، پاورپوینت، خاطره، طرح درس، کامپیوتر، شعر، آشنایی با مشاغل و رشته های تحصیلی، مدارهای الکتریکی و الکترونیکی، روش تدریس، داستان كوتاه، اطلاعات علمی، طنز، کاریکاتور، عکس، فوت و فن معلمی، مشاهیر ایران و جهان، دانستنی ها، جمله های زیبا، ابتکار و خلاقیت، یزدشناسی، دانلود، فیلم، موسیقی و... در دنیای حرفه و فن، راه بیشتر آموختن کار و فناوری دنیای حرفه و فن سالاری

@ دنیای حرفه و فن در آپارات

اینستاگرام m.salary45@ / آشنایی با مدیر وبلاگ


برچسب‌ها: دنیای حرفه و فن, آپارات, فیلم, دانلود
@ لینک محسن سالاری دوشنبه ۱ اسفند ۱۴۰۱ |

کتاب های «طلایی» مجموعه کتاب هایی کوچک بود با زبانی بسیار ساده که داستان های مشهور ادبیات کلاسیک غرب را برای کودکان بازگو می کرد. این کتاب ها توسط انتشارات امیر کبیر در طول سال های دهه ی ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ منتشر می شد. قیمت ارزان کتاب های «طلایی» و شهرت آثاری که معرفی می شدند این کتاب ها را در میان کودکان محبوب کرده بود. برای بسیاری از این کودکان خواندن کتاب های «طلایی» اولین تماس با ادبیات جهان بود. ما تصمیم داریم کلیه این کتاب ها را در این وبلاگ جهت دانلود برایتان قرار دهیم. امیدواریم از خواندن این قصه ها لذت ببرید. (کتاب های طلایی از شماره 67 تا 76 شامل داستان های:...............

کتاب های طلایی


برچسب‌ها: دانلود, کتاب های طلایی, دانلود رایگان, دانلود کتاب طلایی
ادامه مطلب
@ لینک محسن سالاری جمعه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۲ |

مجله کیهان بچه ها قدیمی ترین نشریه کودکان و نوجوانان ایران زمین است. این مجله از دی ماه سال 1335 منتشر می شود و سه شنبه 22 آذر 1401 به شماره 3098 رسید. من محسن سالاری، سال های کودکی و نوجوانی را با این مجله گذراندم و چند سال می شود نسخه های PDF و همچنین تعدادی از مجلد های صحافی شده آن را خریداری کرده ام. سه چهار سالی است با این مجله در بخش داستان همکاری می کنم. مثل همیشه فرصت زیادی برای این کار نمی گذارم ولی سعی می کنم سالی حداقل یکی دو داستان از من منتشر شود. اما در این پست دنیای حرفه و فن، سیزده مجله کیهان بچه های قدیمی برای دانلود قرار داده ام. امیدوارم خوشتان بیاید. برای دریافت بخش اول دانلود کیهان بچه های قدیمی اینجا را کلیک کرده و برای دریافت مجلات دیگر به صورت پی دی اف، روی لینک های زیر تصویر کلیک کنید:

کیهان بچه ها

@ کیهان بچه ها، 1358، شماره 1131 @ کیهان بچه ها، 1358، ش 1132 @کیهان بچه ها، 1358، شماره 1136

@ کیهان بچه ها، دوره جدید، شماره 26 ، 1358 @ کیهان بچه ها، شماره 47، 1359

@ کیهان بچه ها، شماره 60 ، 1359 @ کیهان بچه ها، شماره 62 ، 1359

@ دانلود کیهان بچه ها، ش 63 ، 1359 @ دانلود کیهان بچه ها، ش 67، 1359 @ کیهان بچه ها، ش 73 ، 1359

@ کیهان بچه ها، ش 79 ، 1359 @ کیهان بچه ها، ش 82، 1360 @ کیهان بچه ها، ش 84 ، 1360


برچسب‌ها: کیهان بچه ها, دانلود کیهان بچه ها, مجله کیهان بچه ها, محسن سالاری
@ لینک محسن سالاری جمعه ۲ دی ۱۴۰۱ |

سال گذشته (1400) و سال جاری (1401) دو سال خوب در موفقیت های قرآنی ام در سطح استان یزد بود. من پس از بازنشستگی علاوه بر رشته های متنوع دیگر آموزشی، عکاسی و... به مطالعه کتاب های تفسیر نیز علاقه مند شدم و خدا را شکر چند رتبه در سطح شهرستان تا کشور کسب کردم که از برکات قرآن مجید نسبت به بنده کمترین بود. در مهرماه امسال به محفل انس با قرآن کریم اداره اوقاف یزد در امامزاده جعفر یزد دعوت شدم و در معیت مادر عزیزم، ضمن استفاده معنوی از این محفل ارزشمند، تقدیرنامه چهل و پنجمین دوره مسابقات تفسیر عمومی قرآن مجید استان یزد (رتبه اول) را دریافت کردم. در ضمن چون سال گذشته مراسم برگزار نشده بود، تقدیرنامه چهل و چهارمین دوره مسابقات تفسیر قرآن نیز به من داده شد. (رتبه دوم) / با کلیک روی لینک های زیر می توانید تقدیرنامه های این دو مسابقه را بهتر مشاهده کنید... محسن سالاری، التماس دعا:

مسابقات تفسیر قرآن یزد


برچسب‌ها: تفسیر قرآن کریم, محسن سالاری, معلم یزدی, یزد
@ لینک محسن سالاری جمعه ۲۵ آذر ۱۴۰۱ |

در ایام کرونا و بعد از آن چهار کتاب مشترک در حوزه داستان کوتاه و کودک و نوجوان به اهتمام انتشارات خوب ماهواره منتشر کردم. این نوع کتاب ها تیراژ محدودی دارد و با نویسندگان دیگر به صورت مشترک همکاری و چاپ می شود. دهکده قصه ها، حس ناب، پس کوچه های خنده و پنجره... از بنده، محسن سالاری، قبلا کتاب یک سبد خنده در سال 1390 به چاپ رسیده بود. با کلیک روی لینک های زیر روی جلد و پشت جلدها را می توانید در ابعاد بزرگ تر تماشا کنید:

دهکده قصه ها

حس ناب

پس کوچه های خنده

پنجره


برچسب‌ها: محسن سالاری, انتشارات ماهواره, معلم یزدی, داستان کوتاه
@ لینک محسن سالاری جمعه ۲۵ آذر ۱۴۰۱ |

کفش هایش: یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت؛ مأیوسانه به کفش ها نگاه می کرد. غصه نداشتن بر همه ی وجودش چنگ انداخته بود. ناگاه جوانی کنارش ایستاد، سلام کرد و با خنده گفت: چه روز قشنگی! مرد به خود آمد، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سیما و خندان، پا نداشت. پاهایش از زانو قطع بود! مرد هاج و واج، پاسخ سلامش را داد؛ سرش را به نشانه شرمندگی پایین آورد و دور شد. لحظاتی بعد، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که غصه می خوردی که کفش نداری و از زندگی دلگیر بودی؛ دیدی آن جوان را که پا نداشت ولی انسان خوشحالی بود! به خانه که رسید از رضایت لبریز بود… داستان طمع و قناعت در روزگار قديم زنی كه به تنهايی و پياده سفر می كرد، در عبور از كوهستان سنگ گران قيمتي پيدا كرد. روز بعد به مسافر گرسنه ای برخورد كرد. زن كيف خود را باز كرد و مقداری غذا به او داد. ولی آن مسافر، سنگ گران قيمت را ديد و از زن خواست تا آن را به او بدهد. زن عاقل بدون درنگ سنگ با ارزش را به وی داد. مرد مسافر به سرعت از آنجا دور شد و از شانس خوب خود بسيار شادمان گشت. او می دانست آن سنگ آن قدر ارزش دارد كه با آن می‌تواند تا آخر عمر، زندگی بی دردسر و پرنعمتی داشته باشد. چند روز گذشت. ولی طمع راحتش نگذاشت. مرتب با خود می گفت: ” اگر او چنين سنگ با ارزشي به من داد، پس اگر از او می خواستم بيش از اين نیز می داد!“ بنابراين بازگشت و با سختی فراوان زن را پيدا كرد. سنگ گران قيمت را به او بازگرداند و گفت: ” من خيلی فكر كردم. می دانم اين سنگ ارزش زیادی دارد اما آن را به تو باز مي‌گردانم. حالا چيزی به من بده كه از اين سنگ با ارزش تر باشد!” زن عاقل گفت: ” از من چه می خواهی؟” مرد گفت: “همان چيزي كه باعث شد از اين همه ثروت چشم پوشی كنی!” زن پاسخ داد: “قناعت. قناعت!”


برچسب‌ها: داستان کوتاه, قناعت, داستانک, طمع
@ لینک محسن سالاری سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱ |

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، فروردین ماه 1401: اختتامیه یازدهمین جشنواره «کتابخوانی رضوی» یزد با حضور عزیزی، معاون سیاسی امنیتی استاندار یزد، احسان عابدی، مدیرکل فرهنگ و ارشاد اسلامی، رقیه دوست فاطمی‌ها، مدیرکل کتابخانه‌های عمومی استان، با معرفی نفرات برتر به کار خود پایان داد. دوست فاطمی‌ها با اشاره به مشارکت بیش از ۲۵ هزار نفر در یازدهمین جشنواره گفت: جشنواره از خرداد 1399 آغاز شد و خوشبختانه شاهد استقبال خوبی از سوی مردم بودیم. در مراسم اختتامیه به صورت همزمان تعداد ۵۹۳ نفر از برترین‌های جشنواره در شهرستان‌ها تجلیل شدند. از این تعداد ۲۴ نفر در نهاد کتابخانه‌های عمومی شهرستان یزد برگزیده شدند/ در بخش داستان کوتاه بزرگسال و جوان، رتبه اول استان یزد به آقای محسن سالاری تعلق گرفت. ادامه تصاویر را می توانید با کلیک روی لینک های زیر مشاهده کنید.

محسن سالاری

* جشنواره کتابخوانی رضوی یزد، فروردین ماه 1401

* تقدیر نامه جشنواره کتابخوانی رضوی یزد

* جشنواره کتابخوانی رضوی، یزد * جشنواره کتابخوانی رضوی، یزد

* جشنواره کتابخوانی رضوی، یزد * جشنواره کتابخوانی رضوی، یزد


برچسب‌ها: محسن سالاری, کتابخوانی رضوی, معلم یزدی, داستان کوتاه
@ لینک محسن سالاری سه شنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۱ |

برای دانلود کتاب های کار و فناوری دبستان و دوره اول متوسطه و کتاب کارگاه کارآفرینی و تولید دوره دوم متوسطه روی لینک های زیر کلیک کنید:

* دانلود کتاب کار و فناوری ششم دبستان

* دانلود کتاب کار و فناوری هفتم دوره اول متوسطه

* دانلود کتاب کار و فناوری هشتم دوره اول متوسطه

* دانلود کتاب کار و فناوری نهم دوره اول متوسطه

* دانلود کتاب کارگاه کارآفرینی و تولید دوره دوم متوسطه


برچسب‌ها: کار و فناوری, کتاب کار و فناوری, دانلود کتاب درسی
@ لینک محسن سالاری دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱ |

کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانس تازه به پایان رسیده بود و او می ‎رفت تا خلق خدا را هدایت کند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمی‎رسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد. هواپیما از زمین برخاست. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول بودند. کشیش در دریای اندیشه غوطه‌ور که در جمع بعد چه‎ها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: «کمربندها را ببندید!» همه با اکراه کمربندها را بستند، امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند. اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید: «از نوشابه دادن فعلاً معذوریم. طوفان در پیش است.» موجی از نگرانی به دل ها راه یافت، امّا همان جا جا خوش کرد و در چهره‌ها اثری ظاهر نشد، گویی همه می‌کوشیدند خود را آرام نشان دهند. صدای ظریف دیگر بار بلند شد: «با پوزش فعلاً غذا داده نمی‌شود. طوفان در راه است.» نگرانی از درون دلها به چهره‌ها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد. طوفان شروع شد. صاعقه درخشید، نعرهء رعد برخاست و صدای موتورهای هواپیما را در غرّش خود محو و نابود ساخت. کشیش نیک نگریست. بعضی دست ها به دعا برداشته شد. طولی نکشید که هواپیما بالا رفت و دیگر بار فرود افتاد. گویی هم‌اکنون به زمین برخورد می‎کند و از هم متلاشی میگردد. کشیش نگران شد. اضطراب به جانش چنگ انداخت. از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند. سعی کرد اضطراب را از خود برهاند امّا سودی نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد. ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال. آرام و بی‎صدا نشسته بود و کتابش را می‌خواند. یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت. گاهی چشمانش را می‎بست، و سپس می‎گشود و دیگر بار به خواندن ادامه می‎داد. پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی می‎خواهد خستگی سفر را از تن براند. دیگر بار به خواندن کتاب پرداخت. هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه می‎کرد، گویی طوفان مشت‎های گره کرده خود را به بدنه هواپیما می‎کوفت. امّا این همه در آن دخترک هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان می‎خورد. کشیش ابداً نمی‎توانست باور کند. در جایی که هیچیک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبودند، او چگونه می‎توانست آرامش خویش را حفظ کند. بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید. مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان می‎گریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، امّا کشیش همچنان بر جای خویش نشست. او ماند و دخترک. کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت. سپس از آرامش او پرسید و سببش. سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند. دخترک به سادگی جواب داد: «چون پدرم خلبان بود. او داشت مرا به خانه می‎برد. اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند. ما عازم خانه بودیم و پدرم مراقب بود. او خلبان ماهری است.» گویی آب سردی بود بر بدن کشیش. سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب!


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستانک, داستان زیبا, سقوط هواپیما
@ لینک محسن سالاری شنبه ۹ مهر ۱۴۰۱ |

پروردگار کعبه... عارفی قصد تشرف به حج داشت. فرزندش از او پرسید: «به کجا می‌روی؟» عارف گفت: «به سوی خانه پروردگارم.» فرزند گمان می‌کرد که هر کس خانه او را ببیند، خود پروردگار را هم می‌بیند لذا مشتاق همراهی با پدر شد و گفت: «چرا مرا با خود نمی‌بری؟» پدر گفت: «تو صلاحیت این سفر را نداری.» فرزند گریه کرد و بالاخره پدر را راضی نمود. چون پدر و پسر به میقات رسیدند، هر دو مُحرِم شده و حرکت کردند و وارد بیت الله شدند. فرزند مات و مبهوت همه جا را نگریست و پرسید: «پروردگارم کجاست؟» پدر گفت: «خداوند در آسمان است.» فرزند این را که شنید، فریادی زد و بیهوش شد و از دنیا رفت. پدر متأثر شد و فریاد برآورد: «پسرم چه شد، پسرم کجاست؟» از زاویه خانه خدا، ندایی به گوشش رسید که تو خانه خدا را می‌خواستی و به آن رسیدی، و او خود پروردگار را می‌طلبید و خدای خانه را یافت و اینک در مقامی بالا و در نزد پروردگار است./ بهلول و استاد... روزى بهلول از مجلس درس استادی گذر مى کرد. او را مشغول تدریس دید و شنید که استاد مى گفت: «حضرت صادق (ع) مطالبى می گوید که من آنها را نمى پسندم. اول: شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد، در صورتی که شیطان از آتش خلق شده. چگونه ممکن است با آتش عذاب شود؟ دوم: خدا را نمى توان دید حال این که خداوند موجود است و چیزی که هستى و وجود دارد، چگونه ممکن است دیده نشود؟ سوم: فاعل و به جا آورنده اعمال خود بنى آدمند در صورتیکه اعمال بندگان به موجب شواهد از جانب خداست نه از ناحیه بندگان.» بهلول همینکه این کلمات را شنید کلوخى برداشت و به سوى استاد پرت کرده و گریخت. اتفاقا کلوخ بر پیشانى استاد رسید و پیشانیش را آزرده کرد. استاد و شاگردانش از عقب بهلول رفتند و او را گرفته پیش خلیفه بردند. بهلول پرسید: «از طرف من به شما چه ستمى شده؟» استاد گفت: «کلوخى که پرت کردى سرم را آزرده و درد می کند.» بهلول پرسید: «آیا می توانى آن درد را نشان بدهى؟» استاد جواب داد: «مگر درد را مى توان نشان داد؟» بهلول گفت: «اگر به درستی دردى در سر تو موجود است، چرا از نشان دادن آن عاجزى؟ آیا تو خود نمى گفتى هر چه هستى دارد قابل دیدن است، و از نظر دیگر، مگر تو از خاک آفریده نشده اى و عقیده ندارى که هیچ چیز به هم جنس خود عذاب نمى شود و آزرده نمى گردد؟ آن کلوخ هم از خاک بود پس بنا به عقیده تو من تو را نیازرده ام! از اینها گذشته مگر تو در مسجد نمیگفتى هر چه از بندگان صادر شود در حقیقت فاعل خداوند است و بنده را تقصیر نیست پس این کلوخ هم از طرف خداوند بر سر تو وارد شده و مرا تقصیرى نیست!!» استاد فهمید که بهلول با یک کلوخ سه غلط و اشتباه او را فاش کرد. در این هنگام خلیفه خندید و او را مرخص نمود.


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستانک, داستان زیبا, حج
@ لینک محسن سالاری شنبه ۹ مهر ۱۴۰۱ |
<<< مطالب قدیمی تر: کلیک کنید >>>

ابزار هدایت به بالای صفحه