کار و فناوری فین هرمزگان

کار و فناوری فین هرمزگان

مقاله - نمونه سوال -طرح های اره مویی- انیمیشن - فیلم -طرح درس - فعالیت کارگاهی - رایانه - سرگرمی
کار و فناوری فین هرمزگان

کار و فناوری فین هرمزگان

مقاله - نمونه سوال -طرح های اره مویی- انیمیشن - فیلم -طرح درس - فعالیت کارگاهی - رایانه - سرگرمی

سه داستان در مورد قضاوت عجولانه

پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی پزشک با عجله راهی بیمارستان شد و پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد...
او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود.
به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟
پزشک لبخندی زد و گفت : متأسفم من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم و اکنون امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم ...
پدر با عصبانیت گفت : آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟!!
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: من جوابی را که در کتاب مقدس انجیل گفته شده میگویم : از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم شفادهنده یکی از اسم های خداوند است ...
پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد ! برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و امید خدا ...
پدر زیر لب غرغر کنان گفت : نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است!!!
عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد : خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد ...
و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی دارید از پرستار بپرسید !
پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت : چرا او اینقدر متکبر است؟! نمیتوانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟!
پرستار در حالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد. وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.
********************
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسباب کشی کردند. روز بعد از اولین روز سکونت در خانه جدید ضمن صرف صبحانه زن متوجه شد که همسایه اش در حال آویزان کردن لباسهای شسته اش است.
زن جوان به همسرش گفت: لباس ها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباسشویی بهتری بخرد. همسرش نگاهی به او کرد اما چیزی نگفت.
هر بار که زن همسایه لباس های شسته اش را برای خشک شدن آویزان میکرد زن جوان همان گفته ها را تکرار می کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد روزی از دیدن لباسهای تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده ام که چه کسی درست لباس شستن را به او یاد داده است.
مرد با تامل پاسخ داد: ولی من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره هایمان را تمیز کردم.
********************
توی فرودگاه یکی پشت سرم نشسته بود که هی سیگار میکشید
یکی دیگه رفت جلو گفت:

-
ببخشید آقا...! شما روزی چند تا سیگار میکشین...؟!
-
طرف جواب داد: منظور؟
-
منظور اینکه اگه پول این سیگارا رو جمع می‌کردین، به اضافه‌ی پولی که به خاطر سلامتیتون خرج دوا و دکتر می‌کنین، الان اون هواپیمایی که اونجاست مال شما بود...!
طرف با خونسردی جواب داد: - تو سیگار می‌کشی؟
... -
نه !
-
هواپیما داری؟
-
نه !
-
به هر حال مرسی بابت نصیحتت...
ضمناً اون هواپیما که نشون دادی مال منه
...!

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد