کار و فناوری فین هرمزگان

کار و فناوری فین هرمزگان

مقاله - نمونه سوال -طرح های اره مویی- انیمیشن - فیلم -طرح درس - فعالیت کارگاهی - رایانه - سرگرمی
کار و فناوری فین هرمزگان

کار و فناوری فین هرمزگان

مقاله - نمونه سوال -طرح های اره مویی- انیمیشن - فیلم -طرح درس - فعالیت کارگاهی - رایانه - سرگرمی

داستان پسر زیرک و کله گوسفند

روزی مردی پسر کوچکش را به بازار فرستاد تا کله‌ی پخته‌ی گوسفند بخرد و به خانه بیاورد. کودک کله را خرید اما بوی خوش آن برای کودک گرسنه قابل تحمل نبود، پس به گوشه‌ای رفت و گوشت و مغز و چشم و زبان آن را خورد و بعد استخوان‌های آن را در نان پیچید و با خود به خانه آورد. وقتی پدر نان را گشود و با استخوان‌های سر گوسفند رو به رو شد به پسر گفت:

ـ چشم‌های او کجاست؟

کودک گفت: این گوسفند کور بوده است!

ـ زبان او کجاست؟

ـ این گوسفند لال بوده است!

ـ هرچه می‌گویی قبول، اما مغز او کجاست؟

ـ این گوسفند مغزش را در آموزش به گوسفندهای دیگر از دست داده است.

پدر در حالی که استخوان‌ها را دوباره در نان می‌پیچید به پسر گفت: برخیز،برخیز و به دکان کله‌پز برو، و بگو که من این کله را نمی‌خواهم. کودک گفت: او این کله را از من پس نخواهد گرفت، زیرا آن را با تمام عیب‌هایش به من فروخته است!!

 

از لاک خود بیرون بیایید

مـرا در منـزل جانان چه جای امن، چون هر دم

 جـرس فـریـاد مـی‌دارد کـه بربـندید مـحمل‌ها

 »حافظ «



  »
از لاک خود بیرون بیایید«!


  خرچنگ دریایی لاک ضخیمی بر پشت دارد که اندامش را محافظت می‌کند. این جانور با داشتن این لاک که جسم او را محبوس کرده است نمی‌تواند رشد کند. فقط با دور انداختن این لاک است که  می‌تواند رشد کند و بزرگتر شود. وقتی خرچنگ دریای لاکش را از خودش جدا کند در حقیقت سپر بلای خود را از دست می‌دهد و آسیب‌پذیر می‌شود. زیرا تا وقتی که لاک تازه‌ای بر پشتش نروید، پوست نازک و صورتی اندامش را می‌پوشاند که قدرت حفظ او را در برخورد با تخته سنگ‌ها و در برابر جانوران دیگر ندارد. او به خاطر رشد بیشتر، مایل است زندگی‌اش را به خطر بیندازد

  »بذرهای عظمت «
 اگر نتوانید ریسک کنید، نمی‌توانید رشد کنید. اگر نتوانید رشد کنید، نمی‌توانید بهترین باشید. اگر نتوانید بهترین باشید، نمی‌توانید شاد باشید و اگر نتوانید شاد باشید چه چیزی دیگر مهم است؟!‌

 

بگذارید بچه هایتان زندگی کنند

یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای شغل مدیریتی در یک شرکت بزرگ درخواست داد. در اولین مصاحبه پذیرفته شد؛ رئیس شرکت آخرین مصاحبه را انجام داد. رئیس شرکت از شرح سوابق متوجه شد که پیشرفت های تحصیلی جوان از دبیرستان تا پژوهشهای پس از لیسانس تماماً بسیار خوب بوده است، و هرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد.

ادامه مطلب ...

از فرصت ها استفاده کنید

سه دوست در یک اتومبیل به مسافرت رفته بودند و یک تصادف مرگبار باعث شد که هر سه در جا کشته شوند
یک لحظه بعد روح هر سه دم دروازه بهشت بود و فرشته نگهبان بهشت داشت آماده می شد که آنها را به بهشت راه دهد…

فرشته پرسید : الان که هر سه تا دارین وارد بهشت می شین اونجا روی زمین بدن هاتون روی برانکارد در حال تشییع شدن بسوی قبرستان است
و خانواده ها و دوستان در حال عزاداری در غم از دست دادن شما هستند
دوست دارین وقتی دارن از کنار جنازه راه می رن در مورد شما چی بگن؟

هر آرزویی که بکنید الآن به حقیقت تبدیل میشه!!

اولی گفت : دوست دارم پشت سرم بگن که من جز بهترین پزشکان زمان خود بودم و مرد بسیار خوب و عزیزی برای خانواده ام.

دومی : دوست دارم پشت سرم بگن من جز بهترین معلمهای زمان خودم بودم و تونستم اثر بزرگی روی آدمهای نسل بعد از خودم بگذارم.

سومی گفت : دوست دارم بگن : نگاه کن داره تکون می خوره مثل اینکه زنده است!

نتیجه اخلاقی: اینکه می گن از فرصت ها استفاده کنید, الکی نمیگن که دهنشون گرم بشه, میگن که به کار ببندیم.

ارزش دوست خوب!

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد.

با خودم گفتم: ‘کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!’

من برای آخر هفته ام برنامه‌ ریزی کرده بودم (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.

همینطور که می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.

عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، ‌یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم.

ادامه مطلب ...

مهمترین عضو بدنت چیست

مادرم همیشه از من می‌پرسید: مهمترین عضو بدنت چیست؟

طی سال‌های متمادی، با توجه به دیدگاه و شناختی که از دنیای پیرامونم کسب می‌کردم، پاسخی را حدس می‌زدم و با خودم فکر می‌کردم که باید پاسخ صحیح باشد

وقتی کوچکتر بودم، با خودم فکر کردم که صدا و اصوات برای ما انسان‌ها بسیار اهمیت دارند، بنابراین در پاسخ سوال مادرم می‌گفتم: مادر، گوش‌هایم

او گفت: نه، خیلی از مردم ناشنوا هستند. اما تو در این مورد باز هم فکر کن، چون من باز هم از تو سوال خواهم کرد

چندین سال سپری شد تا او بار دیگر سوالش را تکرار کند. من که بارها در این مورد فکر کرده بودم، به نظر خودم، پاسخ صحیح را در ذهن داشتم. برای همین، در پاسخش گفتم: مادر، قدرت بینایی برای هر انسانی بسیار اهمیت دارد. پس فکر می‌کنم چشم‌ها مهمترین عضو بدن هستند

او نگاهی به من انداخت و گفت: تو خیلی چیزها یاد گرفته‌ای، اما پاسخ صحیح این نیست، چرا که خیلی از آدم‌ها نابینا هستند.

من که مات و مبهوت مانده بودم، برای یافتن پاسخ صحیح به تکاپو افتادم

چند سال دیگر هم سپری شد. مادرم بارها و بارها این سوال را تکرار کرد و هر بار پس از شنیدن جوابم می‌گفت: نه، این نیست. اما تو با گذشت هر سال عاقلتر می‌شوی، پسرم.

سال قبل پدر بزرگم از دنیا رفت. همه غمگین و دل‌شکسته شدند

همه در غم از دست رفتنش گریستند، حتی پدرم گریه می‌کرد. من آن روز به خصوص را به یاد می‌آورم که برای دومین بار در زندگی‌ام، گریه پدرم را دیدم

وقتی نوبت آخرین وداع با پدر بزرگ رسید، مادرم نگاهی به من انداخت و پرسید: عزیزم، آیا تا به حال دریافته‌ای که مهمترین عضو بدن چیست؟

از طرح سوالی، آن هم در چنان لحظاتی، بهت زده شدم. همیشه با خودم فکر می‌کردم که این، یک بازی بین ما است. او سردرگمی را در چهره‌ام تشخیص داد و گفت: این سوال خیلی مهم است. پاسخ آن به تو نشان می‌دهد که آیا یک زندگی واقعی داشته‌ای یا نه

برای هر عضوی که قبلاً در پاسخ من گفتی، جواب دادم که غلط است و برایشان یک نمونه هم به عنوان دلیل آوردم

اما امروز، روزی است که لازم است این درس زندگی را بیاموزی

او نگاهی به من انداخت که تنها از عهده یک مادر بر می‌آید. من نیز به چشمان پر از اشکش چشم دوخته بودم. او گفت: عزیزم، مهمترین عضو بدنت، شانه‌هایت هستند

پرسیدم: به خاطر اینکه سرم را نگه می‌دارند؟

جواب داد: نه، از این جهت که تو می‌توانی سر یک دوست یا یک عزیز را، در حالی که او گریه می‌کند، روی آن نگه داری

عزیزم، گاهی اوقات در زندگی همه ما انسان‌ها، لحظاتی فرا می‌رسد که به شانه‌ای برای گریستن نیاز پیدا می‌کنیم. من دعا می‌کنم که تو به حد کافی عشق و دوستانی داشته باشی، که در وقت لازم، سرت را روی شانه‌هایشان بگذاری و گریه کنی

از آن به بعد، دانستم که مهمترین عضو بدن انسان، یک عضو خودخواه نیست. بلکه عضو دلسوزی برای خالی شدن دردهای دیگران بر روی خودش است

مردم گفته هایت را فراموش خواهند کرد، مردم اعمالت را فراموش خواهند کرد، اما آنها هرگز احساسی را که به واسطه تو به آن دست یافته‌اند، از یاد نخواهند برد

حکایت گاو و خوک!


مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.

خوک روزی به گاو گفت:

مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.

اما در مورد من چی؟

من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را.

حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید.

علتش چیست؟

می دانی جواب گاو چه بود؟

جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که
“هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم”

زنگ تفریح

واسه این که یک کم حال و هوای وبلاگ عوض بشه چند تا ( پ نـ پ ) گذاشتم .

دوستم تو خونه خوابیده بود داداشم از راه اومده میگه خوابه؟
میگم پَـــ نَ پَـــ رفته رو اسکرین سیور لگد بزنی روشن میشه!!!!

*********

آب خونه قطع شده بود. بعد که وصل شد یه آب زرد از شیر میومد. می پرسه 

زنگ لوله هاست؟پــــَ نه پــــــَ سازمان آب واسه عذرخواهی اولش آب پرتقال 

می فرسته..!

 

*********

ادامه مطلب ...

پاورپوینت زیبا - داستان پسر بچه و درخت سیب

یک داستان بسیار بسیار زیبا از سرگذشت یک پسر بچه و درخت سیب.

توصیه می کنم حتما این فایل را دانلود و استفاده نمایید و در اختیار دیگران نیز  قرار دهید.



دانلود پاورپوینت

داستان بهلول و هارون الرشید


روزی بهلول وارد قصر هارون شد و چون مسند خلافت را خالی و بلامانع دید جلو رفته و بدون ترس و واهمه بر تخت خلیفه نشست.
غلامان دربار چون آن حال بدیدند، به ضرب چوب و تازیانه بهلول را از تخت پایین کشیدند.
هنگامی که خلیفه وارد شد بهلول را دید که گریه می کند.
از نگهبانان سبب گریه ی او را پرسید گفتند: چون در مکان مخصوص شما نشسته بود او را از آنجا دور کردیم. هارون ایشان را ملامت کرد و بهلول را دلداری داده نوازش نمود.
بهلول گفت: من برای خود گریه نمی کنم بلکه به حال تو می گریم، زیرا که من چند لحظه در مسند تو نشستم اینقدر صدمه دیدم و اذیت و آزار کشیدم، در این اندیشه ام که تو که یک عمر بر این مسند نشسته ای چه مقدار آزار خواهی کشیدو صدمه خواهی دید، و تو به عاقبت کار خود نمی اندیشی و در فکر کارهای خود نیستی.